🍃[P16) [The life)
+پَس زَخم هایِمان چِہ؟
_نور اَز مَحَلِ هَمان زَخم هآ وارِد میشَوَد!
از زمانی ک یادم میاد
چ تو مهد کودک چ تو مدرسه و... هر زمان ک یکی ازم میپرسید: تو اهل کجایی؟ یا پدر مادر واقعیت کجان؟
جوابی براش نمیکردم...
گاهی وقتا ساعت ها ب این موضوع فکر میکردم،
ب اینک ایا منم هویتی دارم؟
چرا مامان بابا ترکم کردن؟
چرا خانواده ی دومم هیچوقت راجب هویتم حرفی بهم نزدن؟
و هزاران فکر دیگ...
اما خبب اون زمان مامان کنارم بود و هروقت این افکار ذهنم رو درگیر میکرد
اون طوری باهام رفتار میکرد ک احساس کنم واقعا من دختر اونام!
دختری ک هویتی مشخص داره و از گوشت و پوست اوناس...
اما خب تا کی باید خودم رو گول بزنم؟
بلخره ک این واقعیته و من...
^هی! تو خوبی؟
با شنیدن صدای جون وو و حرکت دستاش جلوی صورتم فهمیدم تقریبا یک یا دو دقیقه ای هست ک تو افکارم غرق شدم و اون هنوز منتظر جوابشه...
^فکر نمیکردم این سوال انقد درگیرت کنه! اگه نمیخوای چیزی بگی مشکلی نیست من فضول نیستم...
+عاااا ن...نه من بهت توضیح میدم..
ب محض خارج شدن این جمله از دهنم
پسر با اشتیاق ب سمت من برگشت و منتظر شد.
+خ..خبب چطور بگم...
من...
^تو؟
+هوفف راستش من، خودمم نمیدونم کیم... حقیقت اینه!
جون وو نگاه طلبکارانه ای انداخت و گفت:
^چی؟!
ینی چی؟
+خب ی..ینی..
^عاهاااا
ببینم تو حافظتو از دست دادی درسته؟؟
تو ی تصادف... یا شایدم خودکشی..
یا میتونه ی مری...
+هی!! میشه بس کنی؟! (صدای بلند)
با بلند کردن صدام پسر اروم شد و باشه ای زیر لب گفت.
+ببین.. بزار درست برات توضیح بدم
من وقتی نوزاد بودم مادر واقعیم یا حالا پدرم، نمیدونم...
میزارنم جلوی در ی پرورشگاه و..
ب طرز خسته کننده ای نشستم و کل زندگیمو برای پسری ک تازه باهاش اشنا شده بودم تعریف کردم...
هرچند بعد از تموم شدن حرفام ب راحتی میشد از نگاهش فهمید ک یک کلمه از حرفامم باور نکرده.
+عااا ببین میدونم باورش سخته اما خب...
این داستان زندگی منه؛
سرم رو ب پایین انداختم و مشغول بازی با انگشتام شدم؛
^اره... اره خب... باورش ی خورده سخته و راستش الان کلی سوال ذهنم رو درگیر کرده...
+میفهمم
دقیقا منم همچین حسی رو دارم اما خب.. باهاش کنار اومدم.
پسر سرش رو ب نشانه ی تائید تکون داد و سکوتی بین ما حکم فرما شد.
سعی داشتم با نگاه کردن بهش بفهمم ک چی تو سرش میگذره اما
موفق نشدم.
سکوت رو شکستم و گفتم:
+اممم خب تو از خودت بگو؟
بلخره ب قول خودت قراره این اخر الزمانو باهم بگذرونیم (لبخند)
و بعد هم بلند شدم تا چیزی برای پذیرایی پیدا کنم.
^من طبقه ی پایین زندگی میکردم...
+همین؟! واحد چند؟
^واحد... ۲۲ یا ۲۳؟
یادم نمیاد درست...
داشتم اشپز خونه رو زیر و رو میکردم ک با شنیدن این جمله خشکم زد...
+چ..چی!
تو توی واحد ۲۲ زندکی میکردی؟؟
^عااا ا..اره فک کنم...
اما خب باور کن اونطوری ک فک میکنی ن..نیست!!
باورم نمیشد...
من کیو داخل خونم راه داده بودم؟!
بدبختیام کم بود اینم اضافه شد؟؟؟
لعنت بهش؛
حمایت؟:]
این یکی خیلی کوتاه شد🤝🏻:]
_نور اَز مَحَلِ هَمان زَخم هآ وارِد میشَوَد!
از زمانی ک یادم میاد
چ تو مهد کودک چ تو مدرسه و... هر زمان ک یکی ازم میپرسید: تو اهل کجایی؟ یا پدر مادر واقعیت کجان؟
جوابی براش نمیکردم...
گاهی وقتا ساعت ها ب این موضوع فکر میکردم،
ب اینک ایا منم هویتی دارم؟
چرا مامان بابا ترکم کردن؟
چرا خانواده ی دومم هیچوقت راجب هویتم حرفی بهم نزدن؟
و هزاران فکر دیگ...
اما خبب اون زمان مامان کنارم بود و هروقت این افکار ذهنم رو درگیر میکرد
اون طوری باهام رفتار میکرد ک احساس کنم واقعا من دختر اونام!
دختری ک هویتی مشخص داره و از گوشت و پوست اوناس...
اما خب تا کی باید خودم رو گول بزنم؟
بلخره ک این واقعیته و من...
^هی! تو خوبی؟
با شنیدن صدای جون وو و حرکت دستاش جلوی صورتم فهمیدم تقریبا یک یا دو دقیقه ای هست ک تو افکارم غرق شدم و اون هنوز منتظر جوابشه...
^فکر نمیکردم این سوال انقد درگیرت کنه! اگه نمیخوای چیزی بگی مشکلی نیست من فضول نیستم...
+عاااا ن...نه من بهت توضیح میدم..
ب محض خارج شدن این جمله از دهنم
پسر با اشتیاق ب سمت من برگشت و منتظر شد.
+خ..خبب چطور بگم...
من...
^تو؟
+هوفف راستش من، خودمم نمیدونم کیم... حقیقت اینه!
جون وو نگاه طلبکارانه ای انداخت و گفت:
^چی؟!
ینی چی؟
+خب ی..ینی..
^عاهاااا
ببینم تو حافظتو از دست دادی درسته؟؟
تو ی تصادف... یا شایدم خودکشی..
یا میتونه ی مری...
+هی!! میشه بس کنی؟! (صدای بلند)
با بلند کردن صدام پسر اروم شد و باشه ای زیر لب گفت.
+ببین.. بزار درست برات توضیح بدم
من وقتی نوزاد بودم مادر واقعیم یا حالا پدرم، نمیدونم...
میزارنم جلوی در ی پرورشگاه و..
ب طرز خسته کننده ای نشستم و کل زندگیمو برای پسری ک تازه باهاش اشنا شده بودم تعریف کردم...
هرچند بعد از تموم شدن حرفام ب راحتی میشد از نگاهش فهمید ک یک کلمه از حرفامم باور نکرده.
+عااا ببین میدونم باورش سخته اما خب...
این داستان زندگی منه؛
سرم رو ب پایین انداختم و مشغول بازی با انگشتام شدم؛
^اره... اره خب... باورش ی خورده سخته و راستش الان کلی سوال ذهنم رو درگیر کرده...
+میفهمم
دقیقا منم همچین حسی رو دارم اما خب.. باهاش کنار اومدم.
پسر سرش رو ب نشانه ی تائید تکون داد و سکوتی بین ما حکم فرما شد.
سعی داشتم با نگاه کردن بهش بفهمم ک چی تو سرش میگذره اما
موفق نشدم.
سکوت رو شکستم و گفتم:
+اممم خب تو از خودت بگو؟
بلخره ب قول خودت قراره این اخر الزمانو باهم بگذرونیم (لبخند)
و بعد هم بلند شدم تا چیزی برای پذیرایی پیدا کنم.
^من طبقه ی پایین زندگی میکردم...
+همین؟! واحد چند؟
^واحد... ۲۲ یا ۲۳؟
یادم نمیاد درست...
داشتم اشپز خونه رو زیر و رو میکردم ک با شنیدن این جمله خشکم زد...
+چ..چی!
تو توی واحد ۲۲ زندکی میکردی؟؟
^عااا ا..اره فک کنم...
اما خب باور کن اونطوری ک فک میکنی ن..نیست!!
باورم نمیشد...
من کیو داخل خونم راه داده بودم؟!
بدبختیام کم بود اینم اضافه شد؟؟؟
لعنت بهش؛
حمایت؟:]
این یکی خیلی کوتاه شد🤝🏻:]
۸.۳k
۰۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.